مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

بازم دندون!

چند روزه خیلی بی قراری می کنی! دلیلشم اصلا نمی فهمیم ولی عزیز میگه میخواد دندونا بالاش در بیاد... خدا کنه زودتر بی قراریهات تموم بشه ... لب بالات هم ترک خورده احتمالا از گرمی و مامانی باید کاسنی بخوره ! راستی موهات همیشه تو هواست! خدا خودش برات فشنش کرده! شبها توخواب خیلیییییییییییییییییییی غلت می زنی، عادت داری به پهلو می خوابی و یا دمر! اگه دورت بالش نذاریم صبح باید اطراف خونه پیدات کنم! همش باید حواسم باشه (حتی تو خواب) دمر میشی بتونی نفس بکشی یا دستت زیرت نمونه یا ... به اسباب بازیهات زیاد علاقه نداری ولی از بازی با گوشی مامانی و مخصوصاً آویزش سیر نمیشی ... بوووووووووس ...
11 خرداد 1392

خوشمزه!

عزیزکم این عکس ها رو فقط به اصرار خاله جون برات می ذارم وگرنه خودم دوست دارم فقط خاطراتتو بنویسم با چند عکس و عکس های هر روزتم تاریخ زدم خودت بعدا بزرگ شدی می تونی ببینی. دوست دارم.     عجب پاهای خوشمزه ای! خاله جونت گفته با حوله عکسای بی لباسشو بذار نه وقتی پوشوندیش! خوب من بین عکسات اون عکسو انتخاب کرده بودم. حالا اینم برا خاله جون. ...
7 خرداد 1392

دختران دیروز مادران امروز

نمیدونم چه علاقه ای به پرده داری؟!! تا تو روروئک میگذاریمت سریع خودتو میرسونی به پرده سالن عزیز اینا (ناگفته نمونه سالن خونه خودمون کوچیکه و همون یه ریزه سالن هم پر وسیله ست و فقط می تونی غلت بزنی و روروئک خونه عزیز ایناست و  سالن بزرگشون پیست روروئک سواری جنابعالیه!) و هی بازی میکنی و می خندی! یا اینکه اگه لباست کنارت باشه سریع برمیگردی و برش میداری دوباره برمیگردی و شروع میکنی باهاش بازی کردن. دیروز خاله جون قربون صدقت می رفت ... بعد برگشته بهت میگه : کی فکرشو می کرد اون مامان نازنازیت بچه دنیا بیاره!!!!!!!! کی فکرشو میکرد اون مامانت که به همه چی میگفت پیف پیف بو میده (!) حالا پوشک بچه عوض کنه!!!!!!! کی فکر...
6 خرداد 1392

بهانه

عاشق لحظه هایی ام که آروم و بی صدا تو بغلم لم میدی... مثل الان......... حتی اگه مجبور باشم یه دستی تایپ کنم! انگار تو هم این لحظه ها رو دوست داری. چون خودتو چسبوندی بهمو جیک نمیزنی و بی حرکتی.... خونه عزیز اینا دزد اومده و بابابزرگ رفته دادگاه و ... خوب این هم بهانه امروز تا بریم اونجا ببینیم چه خبره!!!!!!!!!! ما تقریباً هر روز خونه عزیز اینا هستیم، به قول دایی جون : شما بهانه واسه اینجا اومدن نمیخواین که هیچ، گاهی اوقات(!) بهانه میخواین که برین خونتون!!!!!!!!!! امروز هم مامانی روزه گرفته، هنوز  ١٠ روز دیگه روزه قضا دارم و قول دادم به خودم که تا ماه رمضون بگیرم، آخه ماه رمضون پارسال باردار بودم و فقط ١١ رو...
30 ارديبهشت 1392

با..با

دیروز داشتم شیرت میدادم به بابایی گفتم آروم صدات کنه.  بابایی هم خیلی آروم گفت: مهدی یار..... تو شیر خوردن رو ول کردی و سریع برگشتی به طرف بابایی. همینجوری گفتم کیه مامانی؟! تو هم نگام کردی و خیلی واضح گفتی: با..با ! این اولین حرفی بود که یاد گرفتی و خیلی قشنگ بیان کردی.... دیگه بماند که چقدر مامانی و بیشتر بابایی ذوق کردن. بوووووووس ...
29 ارديبهشت 1392

دندونى

امروز که غذا بهت می دادم هی قاشق می خورد به دندونت (که فقط یه کوچولو نوکش دراومده) و چخ چخ صدا می داد و تو هم خوشت می اومد و بازیت گرفته بود! البته امروز یکم بیقرار هم بودی... حالا نمی دونم از دندون در آوردنت بود.... از واکسن زدنت بود.... از دل درد بود.... و .... به هر حال ما گریپ میکسچر و استامینوفن و بیرون بردن و خلاصه هر کاری از دستمون بر می اومد انجام دادیم تا اشکای گل پسرمون رو نبینیم... جمعه هم قراره برات گندمی (دندونی) بریزیم. مامان فدات بشه پسر گلم..... ایشالله همیشه شاد و خندون باشی.... بووووووووس ...
25 ارديبهشت 1392

واکسن شش ماهگی

پسرک قشنگم مهدی یار مامان امروز وارد ماه هفتم زندگیت شدی........ امروز تازه نیم ساله شدی ........... امروز واکسن شش ماهگیتو زدی و ررررررررررررفت تا یک سالگی........ امروز لثه های پایینت کاملاً از هم باز شده و دوتا دندون خوشگل تا چند روز دیگه در میاری....... ولی انگار همین دیروز بود که شش هفته بود که خدا تو رو به ما داده بود......... انگار دیروز شش ماهه بودی و لحظه ها رو می شماردم تا دنیا بیای...... و انگار همین دیروز بود که دنیا اومدی......... دیروزها و امروزها رو مقایسه می کنم چقدر زندگیمون قشنگ تر شده.... همش به خاطر وجود نازنین تو،‌ عزیز دلمونه که اینقدر شادی و حلاوت به خونمون و...
24 ارديبهشت 1392

پیشرفت قند عسلی

الان حدود یک ماه میشه که داخل روروئک می گذاریمت اما تا امروز همش عقب عقب می رفتی! غلت هم می زدی و بر می گشتی یک چیزی می گذاشتیم جلوت تا رو دستات بلند می شدی بیای بگیریش می رفتی عقب! خیلی هم عقب می رفتی شاید یکی دومتر و البته با روروئک بیشتر. اما امروز وقتی لاک پشتت رو برات روشن کردم جلو رفتی برای گرفتنش ... مامانی هم نشسته بود و فقط نگاهت می کرد و از تلاشت برای جلو رفتن لذت می برد. این اولین باری بود که جلو می رفتی ... تو روروئک هم دیگه کامل هر طرف بخوای میری... امروز مامانی روزه بود و موقع افطار یک تکه نون سنگک هم داد دست گل پسرش. بعد چند دقیقه یک تکه از اونو با لثه های سفتت کندی و رفت لای گلوت و ... دست و پاهام می لرزید فقط دو پاهاتو ...
23 ارديبهشت 1392